همیشه نگاه کردن به عکس های قدیمی ام یک حس بدی دارد، یک جورهایی گذشته را دوست ندارم ،یاد حماقت و حرف و کارهای تهی ام می افتم. دلم نمیخواهد یک ثانیه به عقب برگردم که مثلا فلان کار را نکنم ، نه، این عملِ عبث و پوچی است.
اگر قرار به برگشتن باشد باید کل زندگی ام را بَک بزنم بعد از نو زندگی کنم و قطعا باز هم باید دوباره برگردم عقب آنقدر عقب که دوباره زندگی کنم.چرا!؟ چون درستی نسبی ست و باز هم بهتر از این میشود که بشود و باز هم و باز هم و همچنان باز هم...
پس چه فایده ای دارد که دلم بخواهد به عقب بازگردم وقتی این خواستن از پس تجربه های یک زندگی است و برگشتن و از نو زیستن خود یک زندگی مجزا است با تجربه ای مجزا و نتیجه ی یک تجربه، هوس زندگی کردنِ از نو است...
تا به حال نشده پس از تمام کردن هر برگ از کتابی بر افروخته نشوم و افسوس نخورم،افسوس که نمیدانستم...
نگاه کردن به عکس های گذشته ام همین ندانسته های گذشته را به یادم می آورد و یک جورایی گذشته را دوست ندارم...
امیر.م