پریشان گویی های یک انسان

شاید آرام ام کند نوشتن،برای خواننده ای که نیستی

پریشان گویی های یک انسان

شاید آرام ام کند نوشتن،برای خواننده ای که نیستی

جمعه ها

جمعه های لعنتی را خیلی سخت میگذرانم، خیلی سخت ، نه کاری نه حرفی نه امیدی... کل هفته تا آنجا که جان دارم کار میکنم تا از همه چیز یادم رفته باشی ام، اما جمعه های لعنتی سخت تر از جان کندن ماهی های به قلاب افتاده ام ، جمعه ها حال ماهی قرمز عید را دارم که نه میمیرد و نه زندگی میکند، انتظار میکشد، انتظار روی آب آمدن ، ماهی قرمز ها نمیمیرند... دق میکنند...


کل شب زوزه میکشم تنها، مثل گرگی که سخت غمگینه
مثل ماهی توو تنگ تنگم که خواب شیرین مرگ میبینه...


امیر محسن آبادی

شبیه هوای تهران

...

به هوای تهران میماند...

آلوده و غلیظ...
به سینه ام بکشم میمیرم، به سینه ام نکشم میمیرم



امیر محسن آبادی

کاش رویا هایم را باور کنم

کاش آنقدر ساده بودم تا رویا هایم را باور کنم،مانند کودکی که پدرش قوی ترین پدر دنیاست، مانند مرد شبکاری که زنش پاک ترین زن دنیاست ، مانند مومنی که خدایش بزرگ ترین خدای دنیاست ، آه چقدر دردناک است... دردناک است که بدانی اطرافت حیواناتی زندگی میکنند که دوست داشتنشان هم تنها برای بقای خودشان است. همیشه برایم سوال بود چه تفاوتی است میان انسان های شهرنشین و حیوانات وقتی هدف تمامشان بقاست،چه چیز متمازشان میکند ، چه چیز دیگری را برجسته تر میکند.

هر چیز در هرکدام هست در دیگری هم دیده میشود؛خشم ، غرور ، حسادت ، درد ، شهوت ، عشق ، فداکاری ، هوش ، جفت ، قلمرو و هرچیز دیگری ، و اما پاسخم را در نوشته های فروید یافتم ، "انسان حیوانی است با کمی پیچیدگی بیشتر" و دیگر هیچ توقعی ندارم...


امیر محسن آبادی


معشوق اول

کافیست پای درددل ادم های اطرافتان بنشینید اکثریت قاطعشان همین که سفره ی دلشان را باز کنند خاطره ی یک عشق ناکام را برایتان با کمال احساس همچون رمان های عاشقانه تعریف خواهند کرد . تفاوتی هم ندارد شخص در رابطه ای دیگر باشد یا نه در هر صورت او این  علاقه را  با خود حمل میکند و زخمش را تازه نگه میدارد.

علت فراموش نشدن و رها نکردن اشخاص چیست ؟ آیا انها فراموش نشدنی هستند یا ما نیاز به بودن چنین اشخاصی داریم؟

زیستن به خودی خود سخت است ، زندگی مملو از فراز و نشیب است ، انسان ها در هر موقعیتی یک جبهه گیری متفاوت میکنند ، هیچکس  همیشه خودش را برای شما صرف نمیکند ، هر چیزی که فکرش را بکنید اندک اندک عادی میشود... تمام اینها واقعیاتی است که قبول کردنش کار آسانی نیست چون شما را به نقطه ای سوق میدهد که میفهمید چقدر تنها هستید و مغز این توانایی را دارد تا حواستان را از حقایق دور کند تا شما بتوانید از اضطرابتان کم کرده و به بقای خود ادامه دهید. تقریبا مشابه کاری که با خاطرات ناخوشایند میکند،  انها را در نقاط دور از دسترس حافظه ذخیره میکند تا به زندگی روزمره برگشته و اسیب روانی به حداقل برسد.

حالا اینها چه ارتباطی با ناکامی اول یا در اصطلاح عشق اول دارد؟

هر رابطه ای در هر سطحی مشکلاتی خواهد داشت و ایده ال ترین زوج ها بی دغدغه ترین ها نیستند بلکه ماهر ترین ها در مدیریت مسائل پیش امده هستند. اتمام هر رابطه با سرخوردگی دو طرف همراه است و فرد تلاش میکند تا این حس سرخوردگی را به هر نحوی که شده سرکوب کند. در تجربه ی اول به محبت خانوادگی اش میگریزد و یا به سوی ماوراءالطبیعه و عشق الهی پناه میبرد . در رابطه های بعدی بدون توجه به دلیل ناکامی اول و احساس حقارتش در ان به عشق اول که یک تجربه ی مشابه و قدیمی است چنگ می اندازد زیرا بهتر میتواند از ان در برابر بارروانی این شکست  با یک شخص جدید استفاده کند  و اینجاست که عشق اول تنها پناهگاهی برای شکست های بعدی است نه قهرمانی تکرار نشدنی چرا که اگر اینطور بود فرد به سمت دیگری کشیده نمیشد که ان هم قابل قبول نیست چون علتی جز افسرگی ندارد که دنباله همان حقارت است...

چه بخواهید و چه نخواهید زندگیتان از نقطه ای آغاز شده و در نقطه ای به پایان میرسد، در این بین انسان هایی وارد ان میشوند و به هر دلیلی خارج میشوند و پس از ان نگه داشتنشان نه تنها مخرب بلکه غیر منطقی و مضحک است کسی که نیست دیگر نیست وقتتان را برای مرده ها هدر ندهید .


امیر.محسن.ابادی



خواب

نمیدونم چه حالی داشتم ولی اردیبهشت 95 نوشتمش ، وقتی که تازه فهمیده بودم چند ساله دارم خام مینویسم و باید یه تکونی به خودم بدم.


بیرون شدم از رو کتابم از سر درسَم

از شهوت مردان بی انصاف میترسم


بیرون شدم اما نه من دختر که نه مَردم

جان کندم و جان کندم و پولی در آوردم


جان کندم و بوسیدم و له میشدم هر شب

از شب برون میگشتم و می آمدم در شب


آغوش وا میکردم از ذوق هوس هایش

هی منزجر تر بودم از هُرم نفس هایش


له میشدم در خود درون تخت نامردی

هی گریه میکردم به رویت هم نیاوردی


هی فکر میکردم بمیرم یا قوی باشم

در جست و جوی روزی ام هم خواب کی باشم


هی می دویدم توی رویاهای شیرینم

اینجا هوس بازان شهرت را نمیبینم


اینجا تماشا میکنم یک مرد تنها را

از یاد دارم میبرم کابوس فردا را


با هیبت مردانه اش او میزند زانو

دارد نگاهم میکند مانند یک بانو


دارد نوازش میکند مو های لَختم را

وا میکند از هم کلافِ سرد بَختم را


یادم دگر از خستگی هایم نمی آید

شاید دگر کابوس فردایم نمی آید


شاید که این رویا تمامش زندگی باشد

شاید که بیداری تمامش مردگی باشد


شاید که باید تخت خوابید و نَبیدارید

"آقا ببخشید قرص های خواب هم دارید!؟"


امیر.محسن.ابادی